رمان اشوزدنگهه
نویسنده آرمان آرین با لینک مستقیم
ژانر رمان: فانتزی
خلاصه رمان: در دورانی افسانهای، اشوزدنگهه، قهرمانی از عصر جیرفت، با یاری ملکه فرینی و یاران وفادارش، مأموریت نجات سرزمینش از حملهٔ خیونهای ویرانگر را بر عهده میگیرد. اما تهدیدی بزرگتر از مرزها در کمین است: شاماش شوموکین، مغ سیاهی که با ریختن آبی دوزخی به چشمان اشوزدنگهه، او را نابینا میکند و توانایی نابودی تن زرین جاودانان را دارد. حالا قهرمان نابینا باید تنها با تکیه بر حکمت درونی و وفاداری یارانش، در نبردی نابرابر علیه تاریکی بجنگد …
قسمتی از رمان اشوزدنگهه
اشو زدنگهه سر به بیابان گذارده بود. پروانه مرده بود. دشت را که پیمود. آفتاب از پس کوهسار شرقی سر زد و باد بوی خون گرفت. پایش سست شد وقتی در انتهای تپه ماهورهای جلویی، دشت را پر از جنازه دید! هزار جسد پاره پاره، اسب سوخته و سلاح شکسته، همه جا را در بر گرفته بود. اطراف را پایید؛ هیچکس سر پا نبود. همه چیز بر خاک افتاده بود آن گونه که برآمدن آفتاب نیز آنها را حیات بخش نبود. سرگردان به میانهی دشت به راه افتاد و از آرایش مردان مرده دانست که برخی گیانیاند و باقی حصاری. خون بر ریشهای مجعدشان لخته شده بود و خاک و باد، آرام آرام آنها را در خود فرو میپوشاند. آهسته گام برداشت و تماشا کرد. خسته بود. تشنه و گرسنه بود. دلتنگ پروانه بود… ریشاش را مدتها بود که نشسته و نیاراسته و مویش چرک و ژولیده زیر
دستار کهنهی آلوده بر سرش چسبیده بود. پاهای ترک خورده و بیرمق را در کفشهای بندی قدیمیاش در خاک خاکستری پیش برد. از روی دستهای خاک آلود مردان نیرومند، پا گذراند که اگر بودند میگرفتند و میجستند… صورتها آرام و بیخواهش؛ بینیاز! دشت آن قدر طولانی بود و اجساد چنان بیپایان که اشوزدنگه هناچار شد جایی پاکیزهتر در میان راه بیاید و اندکی استراحت کند. نه برای خوردن و نه برای نوشیدن چیزی نداشت. به شغالان بیپروایی نگریست که کمی دورتر به دریدن مشغول بودند و لاشخوران نیز از آسمان فرود میآمدند و از این دخمهی بیدیوار فراخ دامنه، شکمها را میانباشتند. تن اشوزدنگهه از فکر روزی که سه سال قبل از این در دخمه دریده میشد، لرزید. نگاهش را بر فانیان روبرویش چرخاند و بعد دست راستش را بالا آورد.
انگشتان خاک آلود و بیرمقش را در برابر دیدگان گرداند و بر آنها دقیق شد؛ پنج انگشت و پوست و ناخن و… کف دستش را نگریست سپید بود و خط خطی آن را با دست دیگرش مالش داد باز بر آن دقت کرد. خون سرخ در آن جاری بود… در گوشتش و در آنچه که میدید و نمیدید. چشم بست و از پس پلک داغی قرص خورشید را به شکل لکهای گنگ و جوشان احساس کرد. خواست برخیزد که چیزی کمی آن سوتر از او تکان خورد. نگاه کرد و پیر مردی را دید فرتوت و در هم شکسته که هنوز زنده بود! گرد او چالهای از خون بود و لابه لای یکی از پلکهایش به طرزی وهمناک باز مانده بود و به سختی نفس میکشید. اشوزدنگهه به سویش شتافت شانههایش را آرام گرفت، گرمای اندک او را حس کرد. ریشهای حنا بستهی پیرمرد، از باریکهی خونی که از میان لبانش تراویده بود …
#نسخه_الکترونیکی_کمک_در_کاهش_تولید_کاغذ_است. #اگر_مالک_یا_ناشر_فایل_هستید، با ثبت نام در سایت محصول را به سبدکاربری خود منتقل و درآمدفروش آن را دریافت نمایید.
تعداد مشاهده: 10 مشاهده
فرمت محصول دانلودی:
فرمت فایل اصلی: PDF
تعداد صفحات: 223
حجم محصول:3,134 کیلوبایت